مشتری را در «معنایی» سهیم کنید، تا او نیز شما را در حساب بانکی‌اش شریک کند!

مشتری را در «معنایی» سهیم کنید، تا او نیز شما را در حساب بانکی‌اش شریک کند!

آیا فیلم پیشنهاد بی‌شرمانه با بازی درخشان رابرت ردفورد و دمی مور را دیده‌اید؟ این فیلم، داستان عشق پسر و دختری را به تصویر می‌کشد که از دوران دبیرستان عاشق یکدیگر بوده‌اند تا آن‌که سرانجام باهم ازدواج می‌کنند. مرد جوان یک آرشیتکت بااستعداد و تازه‌کار است که تمامی عشق و استعدادش را برای طراحی و ساخت خانه رؤیایی‌شان به کارگرفته است؛ اما ناگهان مشکلات مالی از راه می‌رسد و باعث می‌شود آن‌ها در بازپرداخت وام بانکی به مشکل دچار شوند.

آن دو به هر دری می‌زنند تا خانه خود را از رهن بانک درآورند؛ اما هر چه می‌کوشند موفق نمی‌شوند، تا آن‌که سرانجام تنها راه چاره را در این می‌بینند که بختشان را در قمار بیازمایند؛ قمار همچون سرابی وسوسه‌انگیز، آنان را در برهوت بی‌پولی به‌سوی خود می‌کشاند. آنان در جستجوی سراب راهی لاس‌وگاس می‌شوند و تمام اندوخته اندکشان را قمار می‌کنند و سرانجام مانند جستجو گران سراب، همه پولشان را از دست می‌دهند.

زن جوان می‌کوشد میان زرق‌وبرق فروشگاه‌های زیبای هتل، خودش را گم کند. در آنجا مرد ثروتمندی او را می‌بیند و شیفته‌اش می‌شود که البته زن به او بی‌اعتنایی می‌کند. مدتی بعد، مرد ثروتمند که پای میزی سرگرم بازی بود در لابه‌لای جمعیت مشتاقی که نظاره‌گر بازی بودند، متوجه حضور زن جوان و همسرش می‌شود و بی‌درنگ از همسرش می‌خواهد که اجازه دهد تا زن جوان به‌جای او تاس بیندازد، زیرا گمان می‌کرد برایش شانس بیاورد. مرد جوان با لبخند می‌پذیرد. زن برخلاف خواست درونی‌اش به‌جای مرد ثروتمند تاس می‌اندازد. او تاس را در کف دستش می‌چرخاند و پرتاب می‌کند. گویی زمان از حرکت باز می‌ایستد و سکوت همه‌جا را فرامی‌گیرد. تنها صدایی که به گوش می‌رسد صدای پای تاس‌هایی است که روی صحنه بازی به رقص آمده‌اند و پیچ‌وتاب می‌خورند و بی‌اعتنا به نگاه‌هایی که بر آن‌ها خیره مانده است، به بازیگوشی سرگرم شده‌اند تا آن‌که سرانجام در انتهای میز در کنار یکدیگر آرام می‌گیرند. ناگهان فریاد شادی جمعیت به هوا برمی‌خیزد، زیرا مرد ثروتمند یک‌میلیون دلار برنده‌شده است.

مرد ثروتمند به‌رسم قدردانی آن‌ها را به شام دعوت می‌کند و به خرج او دریکی از بهترین سوئیت‌های هتل اقامت می‌کنند. او همچنین یک لباس شب بسیار گران‌قیمت به زن جوان هدیه می‌دهد.

پس از صرف شام، ودرحالیکه مردثروتمند ومردجوان سرگرم بازی بیلیارد بودند، گفتگویی میانشان درمی‌گیرد. مرد ثروتمند معتقد است همه‌چیز و همه‌کس قیمتی دارد که اگر بهای آن را بپردازی، می‌توانی به‌آسانی مالکش شوی. زن جوان مخالفت می‌کند و می‌گوید: «انسان‌ها را نمی‌توان خرید.» مرد ثروتمند لبخندی شیطنت‌آمیز می‌زند و برای اثبات سخنش پیشنهادی بی‌شرمانه مطرح می‌کند. او به مرد جوان پیشنهاد می‌کند که حاضراست در عوض یک روز همراهی با زن جوان، یک‌میلیون دلار به آن‌ها بدهد. زن و مرد جوان هردو آشفته می‌شوند و با عصبانیت به مرد ثروتمند می‌گویند: «برو به جهنم!» و آنگاه با ناراحتی سالن را ترک می‌کنند و به سوئیتشان بازمی‌گردند.

اما در تمام طول شب، حتی یک‌لحظه هم خواب به چشمانشان نمی‌آید. آن‌ها می‌اندیشند که‌ این پول هنگفت می‌تواند آینده‌شان را تأمین کند و خانه رؤیایی‌شان را از رهن بانک درآورد و باقی عمر را در عشق و آسایش در کنار یکدیگر به سر بزند. وسوسه‌ای در اعماق ذهن آشفته‌شان زاده شده بود که به‌سرعت در حال رشد بود؛ به‌گونه‌ای که هنوز شب به پایان نرسیده، کاملاً سرزمین ذهنشان را به تسخیر درآورده بود.

با طلوع خورشید آن‌ها دیگر تصمیمشان را گرفته‌اند و به پیشنهاد مرد ثروتمند پاسخ مثبت می‌دهند.

شب موعود فرامی‌رسد؛ اما دیگر هرگز پایان نمی‌یابد. فردای آن شب، خورشید بار دیگر در آسمان طلوع می‌کند؛ اما با همه روشنایی‌اش دیگر قادر نبود سیاهی شب آن دو را روشن کند و از آن پس تاریکی مطلق بر زندگی‌شان سایه می‌افکند.

زن و مرد عاشق با یکدیگر بیگانه شده بودند. مرد دیگر حتی حضور خودش را هم نمی‌توانست تحمل کند و خانه را ترک می‌کند و زن را تنها می‌گذارد. هیچ‌یک از آن دو حاضر نمی‌شود آن‌یک میلیون دلار را بگیرد و هر یک جداگانه راهی سرنوشت خود می‌شود.

ماجراهای بسیاری بر آن‌ها می‌گذرد؛ اما سرانجام دست تقدیر بار دیگر آن دو دلداده را در میان مه غلیظ صبحگاهی، در کنار ساحل و درست همان‌جایی که مرد برای نخستین بار از زن تقاضای ازدواج کرده بود به هم می‌رساند.

در فیلم صحنه فوق‌العاده‌ای است که در لابه‌لای جذابیت داستان، کمتر دیده می‌شود. مرد جوان پس از جدایی از همسرش و برای گریز از خود، در آموزشگاهی مشغول به کار می‌شود و مبانی معماری را به دانشجویان جوانی می‌آموزد که می‌خواهند درآینده آرشیتکت شوند. دریکی از کلاس‌ها، مرد جوان یک آجر را در دست می‌گیرد و از دانشجویان می‌پرسد: «این چیست؟» هر کس پاسخی می‌دهد. یکی می‌گوید: «یک قطعه آجر ساده» پسربازیگوش کلاس با شیطنت می‌گوید: «یک اسلحه.» همه می‌خندند. سپس مرد جوان اسلایدهایی از ساختمان‌های زیبا و بناهای تاریخی نشان می‌دهد و می‌گوید: «حتی یک قطعه آجر ساده هم می‌خواهد کسی باشد، احساس کند به چیزی تعلق دارد و وجودش در هستی به‌این‌علت است که بتواند به چیزی برتر و والاتر از خود تبدیل شود. این شور و اشتیاقِ آجرهای کم‌ارزش و تنها، به این امید که برای خود کسی باشند، باعث شده است این بناهای زیبا و باشکوه به وجود آیند.»

هر تکه سنگی که در بنای کاخ‌های باشکوه تخت جمشید به‌کاررفته است، می‌تواند به‌تنهایی همانند آیینه‌ای، تمامی شکوه و عظمت دوران اقتدار ایران‌زمین را در خود منعکس کند. آن کاشی فیروزه‌ای که در ساخت مسجد جامع اصفهان به‌کاررفته است. بی‌آنکه دروغ گفته باشد می تواند ادعا کند که او مسجد جامع اصفهان است.

در حقیقت، انسان‌ها نیز همانند آن قطعه آجری هستند که به‌تنهایی بی‌معنی‌اند. آن‌ها برای معنا بخشی به زندگی‌شان، باید جزئی از بنایی باشند؛ جزئی از یک فرهنگ، مذهب یا سرزمینی که بدان تعلق دارند تا با آن معنا یابند.

کسب‌وکارهای برتر قادرند یک چنین حسی از معنا و تعلق را در مشتری ایجاد کنند. زمانی که کفش گوچی به پا می‌کنیم، در شهرتی سهیم می‌شویم که آن کفش برایمان به ارمغان آورده است. وقتی یک دست کت و شلوار کابالی به تن می‌کنیم، گویی کارت عضویت باشگاهی را به دست آورده‌ایم که اعضای آن سرشناس‌ترین سیاستمداران، هنرپیشه‌ها و افراد ثروتمند هستند. در آن لباس، ما معنا می‌یابیم یا خود این‌چنین می‌پنداریم! هرگاه نشان مرسدس بنز را از شیشه اتومبیلمان می‌بینی که در نوک ماشین با غرور و افتخار جاده را می‌شکافد و به‌پیش می‌رود، بی‌اختیار خود را باوقار و منزلتی در هم می‌آمیزیم که نام تجاری بنز حامل آن است.

شوربختانه هرروز که می‌گذرد، زندگی آدمی بیش‌ازپیش از معنا تهی می‌شود. در یک چنین روزگارانی، اگر کالا یا خدمتتان بتواند حتی برای لحظه‌ای به زندگی مشتریان معنا ببخشد و به آن‌ها احساسی از تعلق و وابستگی هدیه کند، آنگاه آنان نیز باکمال میل و باسخاوت تمام، به شما و کسب‌وکارتان پاداش خواهند داد.

مشتری را در «معنایی» سهیم کنید، تا او نیز شما را در حساب بانکی‌اش شریک کند!

اين محتوا را از دست ندهيد: ابزارهاي مديريتي رايگان

برگرفته از کتاب: چگونه بالاتر از ديگران پرواز کنيد.

 

www.radbusiness.ir

دیگر مقالات
ارسال نظر
حداکثر تعداد کاراکتر متن نظر 500 ميياشد
نظراتی که حاوی توهین یا افترا به اشخاص، قومیت ها، عقاید دیگران باشد و یا با قوانین کشور وآموزه های دینی مغایرت داشته باشد منتشر نخواهد شد - لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.